اگر رویدادی وجود دارد که میخواهید بقیه هم از آن با خبر شوند، اطلاعات رویداد را (عکس و توضیحات مناسب) به ایمیل info[at]ebultan.com ارسال نمایید تا به صورت رایگان و با نام خودتان در بولتن درج گردد.
سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
خانهانتخاب سردبیریادداشتی بر نمایش با کاروان سوخته به قلم محمد رمضانی
یادداشتی بر نمایش با کاروان سوخته به قلم محمد رمضانی
زیادهگوییهایی که زیادهگویی نیستند
یادداشتی بر نمایش پا برهنه، لخت، قلبی در مشت با کاروان سوخته
محمد رمضانی
نویسنده: علیرضا کوشکجلالی
کارگردان: معصومه حبابی
بازیگر: علی پوریان
نمایش شروع میشود، پا برهنه، لخت، قلبی در مشت، با کاروان سوخته! نامی که بعد از دهها بار شنیدن باید مثل بچه مدرسهای تلاش در حفظ کردنش داشته باشی.
تنها شخصیت نمایش، راوی داستان، از شغل خود میگوید و از همسایگانش، نمایش پیش میرود، راوی از عروسی دخترش میگوید که هر چند یک بار شلیک خندهی تماشاگر را به دنبال دارد، اما این حرفها و این شلیک خنده را وقتی بعد از توصیفات راوی از شغلش و همسایهاش، پیرزن آلمانی، شنیده باشی کمکم حس میکنی نوعی زیادهگویی در نوشتار متن وجود دارد.
نوبت به خانهسوزی و فرزندسوزی اما میرسد و تو حس میکنی این زیادهگوییها بسیار نیز حساب شده بودهاند. در پس این زیادهگوییها، در این لحظهی نمایش که راوی خاکستر فرزندش را از روی زمین به روی دستمالی کوچک جمع میکند و در جیب میگذارد، تو گریه میکنی و با خود میگویی باید تمام آن گفتیها را میگفت، تا بفهمم شخصیت راوی را.
راوی، شغلی در جامعهی آلمان دارد و فردی مفید برای این جامعه است. همسایههایی دارد که توانسته است با آنها روابط اجتماعی بسیار خوبی برقرار سازد. فرزندانی تربیت کرده که برای وصلت با یکی از آنها فردی آلمانیالاصل حاضر میشود، به طور صوری هم که شده، تغییر مذهب دهد، و به طنز میتوان گفت در این راه حتی برادرش نیز تغییر مذهب میدهد.
حالا دیگر این زیادهگوییها هیچ کدام در ذهن تو زیادهگویی نیستند. حالا میبینی لازم بود تمام اینها گفته شود، تا قضاوت کنی، حادثهی غمبار نمایش برای کسی اتفاق افتاده که به خوبی در جامعهی آلمان حل شده بوده و تافتهی جدا بافتهی آن جامعه به حساب نمیآمده است. اینها را که بدانی، این زیادهگوییها، که زیادهگویی نیستند را، وقتی شنیده باشی، مطمئن میشوی عامل حادثه نه شخصیت و غربت او بوده است، بلکه عامل در احساسات نژادپرستانهی کسانی است که آتش به خانمان علی کبیر انداختهاند.
نمایش که تمام میشود، میبینی لذت بردهای از تماشایش. به عنوان کسی که علاقهای به دیدن نمایشهای تکبازی ندارد، تعجب میکنی که وقتت را تلفشده نمیدانی. حس میکنی کارگردانی، نویسندگی و طراحی صحنهی نمایش درست انجام شدهاند. در دلت آفرین میگویی به کوشکجلالی، آفرین میگویی به معصومه حبابی، آفرین میگویی به تمام کسانی که یاریاش دادهاند تا این نمایش به صحنه برود، آفرین میگویی به رامین راستی که دو روز قبل ضربه میزند به شکی که برای دیدن این نمایش داری و با تأکید میگوید: «حتماً برو ببین!»
بازی علی پوریان تو را به فکر میبرد. علی روی صحنه کار خاصی نمیکند، بازی خاصی ارائه نمیدهد، حس میکنی فقط دیالوگهایش را بیان میکند. یادت میافتد در چند تئاتر اخیر نیز بازی علی را این گونه دیدهای. یاد نمایشنامهخوانی غروب روزهای آخر پاییز میافتی، یاد نمایش صحنهای والس مردگان میافتی، یاد نمایشنامهخوانی مونیک میافتی، یاد کابوسهای پیرمرد خائن ترسو میافتی، یاد اولین روزی میافتی که عصر جمعهای در شهریور سال ۷۲ با علی پوریان در چهارراه آبرسان آشنا شدی و چه خوب شد آشنا شدی. یادت میافتد در تمام آن تئاترها، علی فقط دیالوگهایش را گفته و هر بار احساس کردهای، نقشش را باور میکنی. میفهمی و کشف میکنی و ذوقزده میشوی و اشک در چشمانت حلقه میبندد از این که میبینی علی پوریان خودش را تکرار نمیکند. ساده بازی میکند، ساده حرف میزند، ساده ظاهر میشود، اما… هر بار به همین سادگی شخصیتی را به تو میباوراند. با خودت میگویی کسی اگر فقط همین یک بازی را از علی ببیند، او را به هیچ خواهد انگاشت. میگویی علی مانند یک پازل است، قطعاتش را باید کنار هم بچینی تا بشناسیاش. کارهایش را باید دیده باشی تا بفهمی قدرت بازیگریاش را. با خودت میگویی کسی اگر قرار است علی را قضاوت کند، کاش نه یک بازی، بلکه دست کم سه بازی از او را دیده باشد! باز هم خدا را شکر میکنی عصر جمعهای در شهریور سال ۷۲ برای قدم زدن به چهارراه آبرسان رفته و با علی پوریان آشنا شدهای.
نمایش به پایان میرسد، تشویقها انجام میگیرد، راستی چرا همیشه کار خوب و کار بد را به یک اندازه تشویق میکنیم؟ خندهدار است این.
از جایگاه تماشاگران پایین میآیی، به خودت اجازه میدهی وارد جایگاه بازیگران شوی. خسته نباشید میگویی به علی پوریان، به رفیقی که تاریخ رفاقتش اینک از ۲۴ سال فراتر رفته است، همان لحظه که با علی پوریان روبوسی میکنی یادت میافتد در تمام این ۲۴ سال حتی یک بار دُرشتی و تندخویی از او ندیدهای. یادت میافتد بیشتر از بازی استادانهی پوریان ادب ذاتی او همیشه تو را به وجد میآورد.
میروی سمت معصومه حبابی و خسته نباشید میگویی. سئوالی میپرسی.
ـ این نمایش توی جشنوارهی استانی چه جوایزی برده؟
حبابی لبخند میزند، میگوید: «هیچ!»
دلت میخواهد شاه لیر تئاتر تبریز باشی، دلت میخواهد بگویی: «از هیچ هیچ زاید دخترم، اندکی بیشتر بگو!»
حبابی اما تلخی این هیچ را شاید بیشتر از شیرینی دروغها دوست دارد. لبخند دیگری میزند و میگوید: «حتی کاندید هم نشدیم.»
لبخندی میزنی، تلختر از هیچ شاید. خداحافظی میکنی و پلههای زیرزمین را بالا میآیی. توی خیابان باد سرد عصر دوشنبه ۱۳ آذر به صورتت میخورد.
ـ تبریز سویوقدی.
یادت میافتد تبریز همیشه سرد است، همیشه سرد است و امسال شهریور این شهر سردترین روزهای سال را داشته است انگار! هنوز هم خوشحالی اما از این که غروب روزی در شهریور سال ۷۲ برای قدم زدن به چهارراه آبرسان رفتهای.