نگاهی به نمایش دوبارگی ، در لحظهلحظهی این نمایش، یک مرد مُرده فریاد میکشد!
نگاهی به نمایش دوبارگی
در لحظهلحظهی این نمایش، یک مرد مُرده فریاد میکشد!
پیشنوشت:
«و الان من از شما میپرسم. من میگم کسی که میخواد خودشو نابود کنه، ورمیداره تئاتر کار کنه؟ اونم شاه لیرو؟»
این سوالیست که در انتهای اولین صحنهی نمایش دوبارگی ، دختر(سنا پورسعیدی) از ما میپرسد. در آخرین صحنه از نمایش دوبارگی نیز همین سوال را زن(ساناز نظری) دوباره میپرسد. کل نمایش « دوبارگی » در میانهی این سوال میگذرد. بعد از اولین سوال، نمایش بیش از آنکه تلاشی برای جواب باشد، بستری را برای مخاطب فراهم میکند تا با دغدغهها و زندگی نویسنده/کارگردانی (جمال ساقینژاد) آشنا شود که خودش را نابود کرده است. تکرار همان سوال در آخرین صحنه، خطاب به مایی که حالا حداقل با بخشی از زندگی شخصیت نویسنده کارگردان آشنا شدهایم، چالشبرانگیز است. این سوالیست که وقتی سالن نمایش را ترک میکنیم همراه ماست: «کسی که میخواد خودشو نابود کنه، ورمیداره تئاتر کار کنه؟ اونم شاه لیرو؟»
این نوشته نه نقد است و نه چیزی شبیه نقد (قابل توجه اساتیدی که گزارشها و یادداشتها را نقد تلقی میکنند تا برایشان نقدِ نقد بنویسند!)؛ بلکه تلاشیست برای پاسخ به این سوال، به عنوان مخاطبی که میخواهد از شر آن خلاص شود.
***
داستایفسکی زمانی پرسیده بود: چگونه میتوان نوشت؟ و خودش پاسخ داده بود: با رنج کشیدن، رنج کشیدن و باز هم رنج کشیدن! او را به حق نویسندهی رنج مینامند. نویسندهای که خودش و زندگیاش را تکه تکه میکند و در قالب رمان به خورد مخاطبانش میدهد. لذتی که از رمانهایش میبریم، ناشی از مزهمزه کردن خون و گوشت نویسندهایست که در لابهلای سطور آثارش جریان دارد.
نمایش دوبارگی هم تلاش سیامک افسایی است برای تکهتکه کردن خودش در قالب یک نمایش. تلاشی برای بیان رنجهایش، ترسها و ناامیدیهایش. تلاشی که همچون فریاد مرد مردهای در صحنهصحنهی نمایش دوبارگی جریان دارد بیآنکه گوش مخاطب را آزار دهد. لذتی که از نمایش میبریم، هر چند مباح است، ولی یادمان نرود که در بطن این نمایش یک مرد زنده، خودش را کشته است تا به ما چیزی بگوید!
شخصیت نویسنده/کارگردان در «دوبارگی» تنهاست. همسرش به خارج رفته و او که ممنوعالخروج شده حالا، تنها دلخوش به شنیدن صدای هواپیماهاییست که معلوم نیست میروند یا میآیند. گوش سپردن کارگردان/نویسنده به صدای پرواز هواپیماها با کارکردی دوگانه(از یک سو رویای رفتن را قوام و از دیگر سو واقعیت تنهایی را دوام میبخشد!) و تماشای تصاویری از همسر و کودکش در بلاد غربت، درحالی که اینجا دورش را کوسهها گرفتهاند، توجیهکننده اوست برای اینکه شاهلیر خودش را بنویسد و روی صحنه ببرد. و چه شخصیتی بهتر از شاه لیر؟! شاه بخشندهای که دار و ندارش را هبه میکند و با نمکنشناسی اطرافیانش، تنها و مطرود و یکلاقبا، آوارهی بیابانها میشود.
تنهایی نویسنده/کارگردان فقط معطوف به نبودن همسر و دخترش نیست. کوسههایی به شکل آدمهای آشنا از گذشتهای که معلوم نیست چه اتفاقی در آن افتاده مزاحمش میشوند، پشت سرش حرف میزنند، سعی میکنند جلوی کارش را بگیرند حتی آنها که به اصطلاح همکارش بودهاند و … همه و همه دست به دست هم میدهند تا او در دکور صحنهی چند سال پیشاش کز کند و به فکر نوشتن شاه لیر خودش بیافتد. تنهایی او خودخواسته نیست. او یک مطرود است که به تنهایی پناه برده است.
تکنیک بازی در بازی در نمایش دوبارگی ، از سویی برای تقویت تنهایی مردی که رویاهایش را زندگی میکند و از سوی دیگر برای اشاره به دنیایی که مردمانش یا با سرنوشت دیگران بازی میکنند و یا بازی خوردهاند و مهمتر از همه برای از بین بردن مرز بین واقعیت و تئاتر، همانطور که شخصیت نویسنده/کارگردان میگوید: «من خودم هم هیچوقت مرز بین زندگی و بازی رو تو این کار نفهمیدم.» از بین رفتن این مرز مخصوصا در «این کار»، کاری که قرار است نه برآمده از زندگی، که خود زندگی باشد، خلق اثری که نه دربارهی هستی بلکه خود هستی باشد، اهمیتی اساسی دارد.
خلق یک اثر هنری را با زایش همانند میدانند. درد، همزاد زایش است و میتوان تصور کرد که اگر این زایش، زایشِ خود و زایشی از خود باشد(همچون زنی که خودش خودش را بزاید!) دردش بیشتر و غیلقابلتحملتر میشود. چنانکه میدانیم هنر و مخصوصا نویسندگی جزو ۱۰ شغلیست که احتمال افسردگی در آنها به شدت بالاست، در این میان نویسندگان و هنرمندانی که در آفرینش آثارشان از خود مایه میگذارند حتی قبل از آنکه جسم خود را نابود کنند با خودنوشتن و یا خودآفرینی، روحشان را میکشند. فهرست بالابلند نویسندگانی که قبل از اقدام به خودکشی، با خلق آثارشان روح خود را کشتهاند(از همینگوی و براتیگان بگیرید تا هدایت و غزاله علیزاده) شاهدی بر این مدعاست. ولی خودکشی برای کسی که با مرگش چیزی خلق کرده است، چیزی که بیش از سلولهای تناش قابلیت زندگی و ماندگاری دارد، نه تنها فنا و نیستی نیست بلکه همچون تولدی دوباره، عین زندگیست! و مگر نه اینکه هدایت هنوزآهنوز، در لابهلای سطور بوف کور زنده است؟! و مگر نه اینکه نویسنده/کارگردان میگوید: «من به یه ریست اساسی احتیاج دارم. به یه افدیسک کامل. هی هر روز تکرار میکنم آدما نمیمیرن، بلکه دوباره به دنیا میان. هی هر روز تکرار میکنم مرگ پایان راه نیست. یه شروعه. میشه با مرگ از سر شروع کرد…»؟! او خودش را میکشد تا تولدی دوباره بیابد، تا در یک «دوبارگی» زندگیای بهتر را تجربه کند و اینجاست که من جواب سوالی را که دختر در ابتدای نمایش و زن در انتهای نمایش پرسیدهاند مییابم. شاید برای اغلب مخاطبان این نمایش، پاسخ این سوال «کسی که میخواد خودشو نابود کنه، ورمیداره تئاتر کار کنه؟ اونم شاه لیرو؟» به خاطر تاثیر تراژدی حاکم بر نمایش یک «نه!»ی بزرگ باشد. ولی من «بله» میگویم. من «بله» میگویم چرا که «دوبارگی» را دیدهام! چرا که من در لحظهلحظهی این نمایش، فریادهای مرد مرده را شنیدم!
اکبر شریعت / آذر ماه نود و پنج