گزارش ویژه بولتن از چهاردهمین نمایشگاه کتاب تبریز
به قلم سعید احمدزاده
تصدقت گردم!
پس از کلی کلنجار رفتن با خود تصمیمم بر آن شد که با کمترین سیم و زری راهی نمایشگاه بینالممالک مکتبه و مطبعه تبریز گردم، بد ریاضتی است که در این دریا شنا کنی و صید نکنی…
از آبرسان سوار اتول شده، خود را به نمایشگاه بینالممالک تبریز رسانیدم. هله هلهایی بود و ولولهای. جماعتی از پیش پایین میرفتند و جماعتی از پس بالا میآمدند و آنان که بالا میرفتند به لب خندهها بود و آنان که پایین میآمدند در دست کیسهها، بازار خودعکسنگاری نیز رونق فراوان داشت. یکی با نگار خویش میگفت: چه واجب است که کتب را زین جا و با سیم و زر بخریم که در فلان سایت نسخ الکترونیکیشان موجود است و …
ابتدائا به سالن پروین اعتصامی وارد شدم، بوی کتب چنان مستم نمود که دامن از کف برفت. یاد یوکیو میشیما و گونتر گراس افتاده، غرفهها را در پی نبشته های این دو کافر شرقی و غربی گز نمودم. هرچه بیشتر جستم، به حیرانیام افزود، سخن کوتاه که در هیچ غرفهای نیافتمشان. از هاینریش بل نیز همان عقاید یک دلقک بود و دیگر هیچ، که گویی آن هم بیشتر نان اسماش را میخورد و همان بیشتر به کارمان آید!
فدایت شوم
جلوتر که رفتم، دوست نازنین سبیل کلفتام را پشت غرفه شهر کتاب نشسته دیدم و دوست سبیل کلفتتری را پشت غرفه انور ایستاده و دوستی بی سبیل را در حال خرید.
کتب مذهبی چون سال های پیش فزون بودند و قرآن و نهجالبلاغه به انواع مختلف مشهود، و روانشناسی های سطحی و چگونه یک شبه میلیاردر شویم معلوم!
مطبعه امیرکبیر و علمیفرهنگی، همان کتب سال پیش را بازآورده بودند. گویی که ایشان وضعشان به غایت خراب است و وسعشان نمیرسد کتبی نو ارائه دهند. هرچند همان مکتبهی کهنهشان نیز ارزشمندند، القصه، اینجا بهترین غرفهها همان امیرکبیر، علمیفرهنگی، نشرنی، هرمس هستند، و چشمه که ندیدماش.
عزیز دل
آموت را شلوغ تر از سایر غرفه ها دیدم و عاشق بیوه کشی شدم؛ مرغ دل به هوایش ز بام برخواست، دستی در جیب نموده، دینارها را در همانجا جیب شمردم، ریاضت پیشه کرده و ابتیاع ننمودم؛ خون دل خوردم.
سالن پروین را تا حدودی نیکو یافتم. هرچند جوانکی چست و چابک سرم شیره مالید. به خیالش من بَبو هستم و نفهمیدم که سرم کلاه گذاشت، ماجرا از این قرار بود که دوربین را که دید گفت: عکاسباشی، فُرتورهای نیز ز ما بنگار! نگاشتم، به چنان ژستی که گر با آن ژست به خواستگاری رود، بیچون و چرا به مراد دل رسد! گفت: چگونه این لطفات جبران کنم؟! تاملی نمود و گفت: چه خوشاقبالی عکاسباشی! که علم و فن عکاسی را کتبی دارم بینظیر! عکاسباشی بِنگرَد، بلکه مقبول افتد. چون این تعاریف بشنیدم گوشهایم دراز شد و از جِیب درهمی در آورده و نبشتهای درباب عکاسی مستند از وی ابتیاع نمودم، القصه…
سپس به غرفهای رو کرده، کاتبهای دیدم که کتاب خویش تبلیغ میکرد. میگفت که بیست درصدش هم میرود به محک، انشالله که راست میگفت و هنوز راه و رسم امورات خیر در این شهر برنیفتاده است! لیکن شیطان قلقلکم داد، ریاضت پیشه نموده، نستاندم. به غرفه دیگری درآمدم، کتابهایی یافتم ارزان با داستانهایی کوتاه و جذاب، خوشم آمد، دیناری صرف آنها نمودم.
سالن پروین خانوم اعتصامالممالک را ترک نموده به سالن آذربایجان درآمدم. عجایبی دیدم که انگشت حیرت به دندان گزیدم و دوتا چشمهایم چهارتا شد! کتب خارجی ز چاپخانههای ایرانی! جلّ خالق! لیکن افسوس و دریغ که نه ز «بلک ویل» خبری بود و نه ز «نشنال جئوگرافیک» یکی دو مطبعه ز ترکستان عثمانی بودند. جوانانی نیز دیدم به دور جوانکی اهل چِکستان گرد آمده، زبان بسته را به سخن گرفته بودند. او هم به هر طریقی بود پاسخشان میگفت. در آمدم. به سالن امیرکبیر رفتم که غالبا نیکوترین سالنهاست، لیکن نه در نمایشگاه کتاب! ملت در هم وول خورده و برخورد نموده و کلی سر صدا میکردند. کتاب های دبستان و راهنمایی و دبیرستان بسیار بود و مطبعه قلمچی و گاج شلوغ. از مطبوعات ولی خبری نبود. پایین آمده به سالن شهریار رفتم در اینجا سکوت پیشه میکنم، همینقدر که عکس بزرگ قاسم سلیمانی بازگو کننده ماجراست!
نازنینم
القصه چهاردهمین نمایشگاه کتاب بود و خلوت تر از سال پیش . و چاپخانه هایی که نبودند و جایشان بس خالی .
قیمت ها نه چندان متفاوت از کتابفروشی ها و ده درصد تخفیف را در همان گلستان باغی هم به آدم میدهند. بنها باجه بانک شهر به متمدنانهترین شکل ممکن توزیعمیکرد، بر خلاف سنه گذشته که ملت باید از سر و کول هم بالا میرفتند و تلافت بسیار در آن وادی تقدیم نمایشگاه میشد! نیز دریافتم تا ده روز بعد از اتمام نمایشگاه اعتبار دارند. اطلاع رسانی بدک نبود هرچند اپلیکیشنی که ساخته بودند با سرعت اینترنت ما نمیخواند و هنوز هم که به دولتمنزل مراجعت نمودهایم مشغول نوشتن این سطوریم بار نشده است!
بروشور و کاتالوگ در سالن امیرکبیر بسیار بود، به ویژه روی زمین، سالن پروین خانوم اعتصامالممالک پاکیزه تر بود از آن جهت.
اطعمه و اشربه فراوان بود و جماعتی نشسته و مشغول خوردن بودند .
نور خوب بود و تهویهها مطبوع، عدهای نیز مشغول جمعآوری کمک های نقدی به عتبات عالیات. کیفیت کتب نکو بودند و قیمت ها هم نسبت به کیفیت بالا، بالاتر!
لیکن بعد از این همه سیر و طیر و مشاهده و مکاشفه، و بعد از این همه سنهای که رنج راه دور و دراز و وسعت اراضی مفروش نمایشگاه به خود هموار نمودم، هنوز هم کتاب های پهن شدهی کنار خیابان، پاره پوره و افتاده بر زمین، و لگدمال شدهی رنگ و رو رفته را بر کتبی با جلدهای چرمی و گالینگور و کاغذهای گلاسه و کوتینگ ترجیح میدهم، که هم بوی خوشتری دارند و هم اگر رویشان یادگاری نبشته باشند، عالمی دارند. میشود لابه لای صفحاتشان برگ درختان یافت و گهگاهی عکسی و تمبری که خودشان داستانیاند.
از دیگر سوی بندگان مأخوذ به حیا و عرق به جبین و محجوبی چون حقیر که نه فحشی بلدم و نه ناسزایی، از کجا بفهمم که “دستخر” در کتاب «خداحافظ گاری کوپر» عرضه شده در نمایشگاه پاستوریزه شده معنیاش چیست؟!
سرتان را در آوردم، قربان سرتان
الاحقر، سعید احمدزاده